پرستو ها همه رفتند کبوتر ها همه رفتند همه همشهریان بار سفر بستند درون کوچه های شهر ما پاییز طولانیست نمی دانم بهاری هست؟ نمی دانم صدایی هست؟
عجب صبری خدا دارد عجب صبری خدا دارد عجب صبری خدا دارد
همه همسایه ها رفتند همه عاشق دلها رفتند همه از خونه و کاشونه دل کندند درون خونه بیگانگان راهی پیدا نیست نمی دانم بهاری هست؟ نمی دانم صدایی هست؟
عجب صبری خدا دارد عجب صبری خدا دارد عجب صبری خدا دارد
هوای باغ پاییزم هوای باغ پاییزم شکفتن رفته از حالم
زدم...زدم سر بس که بر دیوار زدم سر بس که بر دیوار تکیده بر فقس بالم چنان بی یاور و یارم چنان بی یاور و یارم چنان بیگانه با خویشم که حتی سایه ام دیگر نمی آید به دنبالم عزیز من...دوست
پرستو ها همه رفتند کبوتر ها همه رفتند همه همشهریان بار سفر بستند درون کوچه های شهر ما پاییز طولانیست نمی دانم بهاری هست؟ نمی دانم صدایی هست؟
عجب صبری خدا دارد عجب صبری خدا دارد عجب صبری خدا دارد
عشق را در زندگی فریاد می زنیم
اما افسوس...
که در هیاهوی بی رنگ عاطفه ها
گاهی قلب را در گرو اندکی محبت می گذاریم
و اینگونه قلب را
بدون دریافت چیزی از دست می دهیم
و ما هم می شویم یک
بی عاطفه...