امروز اگر نیایی دیر میشود، سایه من از ردپای آشنای تو بر روی دلم دور میشود
وهمچنان دورتر میشود تا به آغاز فراموشی یکدیگربرسیم
و این یک آه حسرت است و این آخرین فرصت است
و اینجاست که حتی اگر در آینه بنگریم ، تصویر رخ خودمان را هم نخواهیم دید
و ما جزو آرزوهای محال میشویم و حسرت امیدهای ما را خاکستر میکند منی که شب نشینم چگونه با خورشید باشم ؟
من حتی با ستاره ها نیز همنشین نبوده ام!
حالا تو در انتظار طلوع رویاهای خودت نشسته ای و من در انتظار اینم که
رویاهای دیروز، با دلم همراه شوند! وقتی خیسی سرزمین چشمانم همیشگیست آمدن باران دگر آن شور را ندارد
این مرام بی مرامی ات، این وفای بی وفایی ات ، این محبت نامهربانی هایت
در حق دلم مرا مثل آتش رو به خاموشی کرده است
خیلی وقت است در دریای بی انتهای غمهایت غرق شده ام
اما تو ای شناگر ماهر مرا در حال غرق شدن هم ندیدی
چه برسد به شنیدن فریادم در زیر آب
عشق را در زندگی فریاد می زنیم
اما افسوس...
که در هیاهوی بی رنگ عاطفه ها
گاهی قلب را در گرو اندکی محبت می گذاریم
و اینگونه قلب را
بدون دریافت چیزی از دست می دهیم
و ما هم می شویم یک
بی عاطفه...