زانوانم شکسته است و پاهایم فلج خسته و مجروح و پریشان و باری به سنگینی کوهی بر دوش و من در زیر آن خم شده ام و از زیر آن که چندین برابر من سنگین است و بزرگ است آرام گرفته ام و تنها ، برق حسرت از چشمان بازم ـ که همچنان به این راه که تا افق کشیده است ، دوخته ام ـ ساطع است. و جاده منتظر را در برابرم روشن می دارد. جاده ای که سال هاست چشم به راه هر قدمم خود را بر خاک افکنده است. اما ردپایی بر آن نیست و … نخواهد بود.
عشق را در زندگی فریاد می زنیم
اما افسوس...
که در هیاهوی بی رنگ عاطفه ها
گاهی قلب را در گرو اندکی محبت می گذاریم
و اینگونه قلب را
بدون دریافت چیزی از دست می دهیم
و ما هم می شویم یک
بی عاطفه...