مطالب وبلاگ را چگونه ارزیابی می کنید؟

آمار مطالب

کل مطالب : 237
کل نظرات : 29

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 4

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز : 268
باردید دیروز : 0
بازدید هفته : 271
بازدید ماه : 269
بازدید سال : 1864
بازدید کلی : 88475

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان صاحبدلان و آدرس sahebdelan.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 268
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 271
بازدید ماه : 269
بازدید کل : 88475
تعداد مطالب : 237
تعداد نظرات : 29
تعداد آنلاین : 1



Alternative content


تبلیغات
<-Text2->
نویسنده : مرتضـی کریمی
تاریخ : 11 مرداد 1389
نظرات

روزی مردی داخل چاله ای افتاد و بسيار دردش آمد ...

 یک روحانی او را دید و گفت :حتما گناهی انجام داده ای!

یک دانشمند عمق چاله و رطوبت خاک آن را اندازه گرفت!

یک روزنامه نگار در مورد دردهایش با او مصاحبه کرد!

یک یوگيست به او گفت : این چاله و همچنين دردت فقط در ذهن تو هستند در واقعيت وجود ندارند!!!

 یک پزشک برای او دو قرص آسپرین پایين انداخت!

یک پرستار کنار چاله ایستاد و با او گریه کرد!

یک  روانشناس او را تحریک کرد تا دلایلی را که پدر و مادرش او را آماده افتادن به داخل چاله کرده بودند پيدا کند!

یک تقویت کننده  فکر او را نصيحت کرد که : خواستن توانستن است!

یک فرد خوشبين به او گفت : ممکن بود یکی از پاهات رو بشکنی!!!

سپس فرد بیسوادی گذشت و دست او را گرفت و او را از چاله بيرون آورد...!

تعداد بازدید از این مطلب: 230
موضوعات مرتبط: عارفانه , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : مرتضـی کریمی
تاریخ : 11 مرداد 1389
نظرات

من راه رفتن را از یک سنگ آموختم،

دویدن را از یک کرم خاکی و پرواز را از یک درخت،


بادها از رفتن به من چیزی نگفتند، زیرا آنقدر در حرکت بودند که رفتن را نمی شناختند،

پلنگان، دویدن را یادم ندادند زیرا آنقدر دویده بودند که دویدن را از یاد برده بودن،

پرندگان نیز پرواز را به من نیاموختند، زیرا چنان در پرواز خود غرق بودند که آن را به فراموشی سپرده بودند.

تعداد بازدید از این مطلب: 228
موضوعات مرتبط: عارفانه , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : مرتضـی کریمی
تاریخ : 11 مرداد 1389
نظرات

روزی مرد جوانی وسط شهری ایستاده بود و ادعا می کرد که زیباترین قلب را در تمام آن منطقه دارد. جمعیت زیادی جمع شدند. قلب او کاملاً سالم بود و هیچ خدشه ای بر آن وارد نشده بود. پس همه تصدیق کردند که قلب او به راستی زیباترین قلبی است که تاکنون دیده اند. مرد جوان، در کمال افتخار، با صدایی بلندتر به تعریف از قلب خود پرداخت. ناگهان پیرمردی جلو جمعیت آمد و گفت:اما قلب تو به زیبایی قلب من نیست؟

تعداد بازدید از این مطلب: 234
موضوعات مرتبط: عارفانه , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : مرتضـی کریمی
تاریخ : 25 خرداد 1389
نظرات

صدفي به صدف ديگر گفت: "درد عظيمي در درونم دارم. سنگين و گرد است و آزارم ميدهد."
صدف ديگر با غرور و نخوت گفت: "آسمان و دريا را شکر، که من دردي ندارم. من چه از درون و چه از بيرون، سالم سالمم.."

در همان لحظه، خرچنگي که از کنارشان مي گذشت، گفت و گوي آن دوش صدف را شنيد و به آن صدفي که از درون و بيرون سالم بود، گفت: "بله، سالم و سر حالي؛ اما حاصل درد رفيقت، مرواريدي بسيار زيباست!!!"

 

تعداد بازدید از این مطلب: 344
موضوعات مرتبط: عارفانه , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : مرتضـی کریمی
تاریخ : 25 خرداد 1389
نظرات

پسر بچه هشت ساله ای به پیرمردی که بالای یک چاه ایستاده بود نزدیک شد. چشم در چشمش دوخت و به او گفت : من می دونم که شما خیلی عاقل هستید. دلم می خواد راز زندگی رو از زبون شما بشنوم.

پیرمرد نگاهی به پسر بچه انداخت و جواب داد: من سرد و گرم زندگی رو چشیده ام و به این نتیجه رسیده ام که راز زندگی در چهار کلمه خلاصه شده.

تعداد بازدید از این مطلب: 240
موضوعات مرتبط: عارفانه , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : مرتضـی کریمی
تاریخ : 25 خرداد 1389
نظرات

در روزگاران قديم، پادشاهى بود كه وزير مدبّرى داشت. آن وزير نسبت به پادشاه بسيار وفادار و سرسپرده بود، به طورى كه پادشاه هرگز از خدمات و توصيه و راهنمايیش بی ‏نياز نبود و در هيچ راهى بدون همراهى وزيرش قدم نمی‏ گذاشت. روزى در حالى كه سلطان ميوه‏ اى را به دو قسمت تقسيم می‏ نمود، تصادفاً انگشتش را بريد. همان‏طور كه دست سلطان را مداوا می‏نمودند، او از وزيرش سؤال كرد كه چگونه اين اتّفاق برای او افتاد و اضافه كرد كه: "من بسيار مراقب بودم، امّا به نظر می‏رسد كه چاقو به طور خود به خود در دستم لغزيد."

تعداد بازدید از این مطلب: 234
موضوعات مرتبط: عارفانه , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : مرتضـی کریمی
تاریخ : 25 خرداد 1389
نظرات

اي خداوند! اي خداوند!

به علماي ما مسئوليت و به عوام ما علم

و به مؤمنان ما روشنائي و به روشن فكران ما ايمان

و به متعصبين ما فهم و به فهميدگان ما تعصب

و به پيران ما درك و به جوانان ما آگاهي

و به ...

تعداد بازدید از این مطلب: 315
موضوعات مرتبط: عارفانه , عاشقانه , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : مرتضـی کریمی
تاریخ : 20 خرداد 1389
نظرات
شخصی را به جهنم می بردند . در راه بر می گشت و به عقب خیره می شد .
ناگهان خدافرمود : او را به بهشت ببرید .
فرشتگان پرسیدند چرا ؟
پروردگار فرمود :او چندبار به عقب نگاه کرد ... او  به بخشش من امیدوار بود و من بنده ام را نا امید نمیکنم...
تعداد بازدید از این مطلب: 244
موضوعات مرتبط: عارفانه , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : مرتضـی کریمی
تاریخ : 19 خرداد 1389
نظرات

 کوچک که بوديم چه دل هاي بزرگي داشتيم

 اکنون که بزرگيم چه دلتنگيم

 کاش دلهامون به بزرگي بچگي بود

 کاش همان کودکي بوديم که حرفهايش را از نگاهش مي توان خواند

 کاش براي حرف زدن نيازي به صحبت کردن نداشتيم

 کاش براي حرف زدن فقط نگاه کافي بود

 کاش قلبها در چهره بود

تعداد بازدید از این مطلب: 249
موضوعات مرتبط: عارفانه , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : مرتضـی کریمی
تاریخ : 19 خرداد 1389
نظرات
آدمي دو قلب دارد. قلبي كه از بودن آن با خبر است و قلبي كه از حضورش بي خبر. قلبي كه از آن با خبر است، همان قلبيست كه در سينه مي تپد. همان كه گاهي مي شكند، گاهي مي گيرد و گاهي مي سوزد. گاهي سنگ مي شود و سخت و سياه و گاهي هم از دست مي رود...
تعداد بازدید از این مطلب: 232
موضوعات مرتبط: عارفانه , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : مرتضـی کریمی
تاریخ : 19 خرداد 1389
نظرات
فردی از روی کنجکاوی با هدف شناخت واکنش دیگران نسبت به مسایل پیرامون، میخی را در چهارچوب درب سازمانی که محل تردد بود، کار گذاشت.
نفر اول وارد شد و بدون اینکه میخ را ببیند از درب گذشت.
تعداد بازدید از این مطلب: 260
موضوعات مرتبط: عارفانه , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : مرتضـی کریمی
تاریخ : 19 خرداد 1389
نظرات
مادر من فقط يك چشم داشت. من از اون متنفر بودم... اون هميشه مايه خجالت من بود. اون براي امرار معاش خانواده براي معلم ها و بچه مدرسه اي ها غذا مي پخت. يك روز اومده بود دم در مدرسه كه منو با خود به خونه ببره، خيلي خجالت كشيدم. آخه اون چطور تونست اين كار رو بامن بكنه؟ به روي خودم نياوردم، فقط با تنفر بهش يه نگاه كردم و فورا از اونجا دور شدم. روز بعد يكي از همكلاسي ها منو مسخره كرد و گفت: ايي يي يي .. مامان تو فقط يك چشم داره.
تعداد بازدید از این مطلب: 290
موضوعات مرتبط: عارفانه , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : مرتضـی کریمی
تاریخ : 19 خرداد 1389
نظرات
زنی با لباس های کهنه و مندرس و نگاهی مغموم وارد خواربار فروشی محله شد و با فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خواربار به او بدهد. به نرمی گفت که شوهرش بیمار است و نمیتواند کار کند و شش بچه اش بی غذا مانده اند. مغازه دار با بی اعتنایی محلش نگذاشت و با حالت بدی خواست او را بیرون کند.
تعداد بازدید از این مطلب: 314
موضوعات مرتبط: عارفانه , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : مرتضـی کریمی
تاریخ : 19 خرداد 1389
نظرات
صدفي به صدف ديگر گفت: "درد عظيمي در درونم دارم. سنگين و گرد است و آزارم ميدهد."
صدف ديگر با غرور و نخوت گفت: "آسمان و دريا را شکر، که من دردي ندارم. من چه از درون و چه از بيرون، سالم سالمم.."
در همان لحظه، خرچنگي که از کنارشان مي گذشت، گفت و گوي آن دو صدف را شنيد و به آن صدفي که از درون و بيرون سالم بود، گفت: "بله، سالم و سر حالي؛ اما حاصل درد رفيقت، مرواريدي بسيار زيباست!!!"
تعداد بازدید از این مطلب: 347
موضوعات مرتبط: عارفانه , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : مرتضـی کریمی
تاریخ : 19 خرداد 1389
نظرات
دويست و پنجاه سال پيش از ميلاد در چين باستان شاهزاده اي تصميم به ازدواج گرفت. با مرد خردمندي مشورت کرد و تصميم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختري سزاوار را انتخاب کند. وقتي خدمتکار پير قصر ماجرا را شنيد بشدت غمگين شد، چون دختر او مخفيانه عاشق شاهزاده بود، دخترش گفت او هم به آن مهماني خواهد رفت.
تعداد بازدید از این مطلب: 335
موضوعات مرتبط: عارفانه , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : مرتضـی کریمی
تاریخ : 19 خرداد 1389
نظرات
جوانی گمنام عاشق دختر پادشاهی شد. رنج این عشق او را بیچاره کرده بود و راهی برای رسیدن به معشوق نمی یافت. مردی زیرک از ندیمان پادشاه که دلباختگی او را دید و او را جوانی ساده و خوش قلب یافت، به او گفت پادشاه اهل معرفت است، اگر احساس کند که تو بنده ای از بندگان خدا هستی، خودش به سراغ تو خواهد آمد. جوان به امید رسیدن به معشوق، گوشه گیری پیشه کرد و به عبادت و نیایش مشغول شد. به طوری که اندک اندک مجذوب پرستش گردید و آثار اخلاص در او تجلی یافت.
تعداد بازدید از این مطلب: 307
موضوعات مرتبط: عارفانه , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : مرتضـی کریمی
تاریخ : 19 خرداد 1389
نظرات

از خدا پرسيدم: خدايا چطور مي توان بهتر زندگي کرد؟خدا جواب داد: گذشته ات را بدون هيچ تاسفي بپذير، با اعتماد زمان حالت را بگذران و بدون ترس براي آينده آماده شو.
ايمان را نگهدار و ترس را به گوشه اي انداز. شک هايت را باور نکن و هيچگاه به باورهايت شک نکن.
زندگي شگفت انگيز است، فقط اگر بدانيد که چطور زندگي کنيد. مهم این نیست که قشنگ باشی، قشنگ اینه که مهم باشی!
حتی برای یک نفر مهم نیست شیر باشی یا آهو. مهم این است با تمام توان شروع به دویدن کنی.
كوچك باش و عاشق... كه عشق می داند آئین بزرگ كردنت را. بگذار عشق خاصیت تو باشد، نه رابطه خاص تو با کسی.
موفقيت پيش رفتن است نه به نقطه پايان رسيدن. فرقى نمي كند گودال آب كوچكى باشى يا درياى بيكران... زلال كه باشى، آسمان در توست.

تعداد بازدید از این مطلب: 299
موضوعات مرتبط: عارفانه , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : مرتضـی کریمی
تاریخ : 19 خرداد 1389
نظرات

زن جوان: دوستت دارم، حالا میشه یواش تر برونی.

 مرد جوان: منو محکم بگیر.
 زن جوان: خوب حالا میشه یواش تر بری.
 مرد جوان: باشه به شرط اینکه کلاه کاسکت منو برداری و روی سر خودت بذاری، آخه نمیتونم راحت برونم، اذیتم میکنه.
روز بعد واقعه ای در روزنامه ثبت شده بود. برخورد موتور سیکلت با ساختمان حادثه آفرید. در این سانحه که به دلیل بریدن ترمز موتورسیکلت رخ داد، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری درگذشت. مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود. پس بدون اینکه زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت را بر سر او گذاشت و خواست تا برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند. دمی می آید و بازدمی میرود. اما زندگی غیر از این است و ارزش آن در لحظاتی تجلی می یابد که نفس آدمی را می برد.
تعداد بازدید از این مطلب: 255
موضوعات مرتبط: عارفانه , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : مرتضـی کریمی
تاریخ : 19 خرداد 1389
نظرات

یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟ برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند..

برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.

 

تعداد بازدید از این مطلب: 323
موضوعات مرتبط: عارفانه , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


تعداد صفحات : 4
صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد


عشق را در زندگی فریاد می زنیم اما افسوس... که در هیاهوی بی رنگ عاطفه ها گاهی قلب را در گرو اندکی محبت می گذاریم و اینگونه قلب را بدون دریافت چیزی از دست می دهیم و ما هم می شویم یک بی عاطفه...


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود